loading...
بزرگترین سایت عاشقانه
iiiemoiii بازدید : 14 دوشنبه 13 آذر 1391 نظرات (0)

گفتی جدا بشیم ازهم گفتم سخته دوری وقت جداییمون

چشمات بسته بودی چرا رفتی با تنهایی هم خونه بشم؟ حالا غم رفتن شده دمخور دلم

روزای خوب رفتن بدیا جاشو گرفتن با اشک چشمام دردهام و نوشتم

صدای بارون ملودی خاطرات توء هرچی غصه هست تودلم همش یادگار توء

توکه رفتی ردشدی از هرچی خوبه گفتی از یاد نبر بین ما هرچی بوده

سرت داد نمیزنم اینا حرف دله با اونکه بد کردی ندارم از تو گله حالا فاصله ها بین مارو تقسیم میکنه

حتی غم جدایی از تو بی تقصیر میمونه دارم مینویسم تا بدونی آخر بازیه میری برو بدونم منم به این فاصله رازیم

--------------------------------------------------------------------

سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند !
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر ...

به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود ...

مرا رهــا کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ...
خشک شدم ..
بازی با احســاسات مثل داستان تبر و درخت می مونه ..
ای تبـتتر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نـــــــزن !
ای انســــــــــان ، تا مطمئن نشدی ، احساس نریــــــــز .. زخمـــــــــی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشـــــک می شود !!!!

iiiemoiii بازدید : 10 سه شنبه 03 بهمن 1391 نظرات (0)

لام ای ناله بارون

سلام ای چشمای گریون

سلام روزای تلخ من هنوز هم دوسش دارم.

سلام ای بغض تو سینه

سلام ای اه و اینه

سلام شبهای دلکندن هنوزهم دوستش دارم

نمیدونی تو این روزا چقد حالم پریشونه

دلم با رفتنت تنگ و دلم با بودنت خونه

تو دستای تو گل کردم بذار با گریه پرپر شم

یه بی نشونم تو این خزون من و از خودت بدون

یه بی نشونم تو این خزون یه بیقرارم یه نیمه خون من و از خودت بدون

 

iiiemoiii بازدید : 14 سه شنبه 03 بهمن 1391 نظرات (0)

گل نازم تو با من مهربون باش

واسه چشمام گل رنگين كمون باش

اسير باد و بارونم شب روز

گل اي باغ بي نام نشون باش

من عاشقي دلخونم

شكسته اي محزون

پناه اين دل بي آشيون باش

دلم تنگه تو با من مهربون باش

 

iiiemoiii بازدید : 5 دوشنبه 02 بهمن 1391 نظرات (0)

یک نفر از کوچه ما عشق را دزدیده است*

این خبر در کوجه های شهر ما پیچیده است*


عاشقی میگفت روزی روزگاران قدیم*


عشق را از کوچه های کوچه باغی چیده است*


دوره گردی در میان ما محبت میفروخت*


گویی او هم بساط خویش را بر چیده است*

یک چراغ قرمز از دیروز قرمز مانده است*

چشمکش را چشم هیزی خیره سر دزدیده است*

میروم از شهر این انسانهای کور دل*


یک نفر بر ریش ما دل ریشه ها خندیده است

.

iiiemoiii بازدید : 8 دوشنبه 02 بهمن 1391 نظرات (0)

بي توشب درد و گريه هام پايون نداره

درد تلخ بي کسي درمون نداره

من که تنها بي تو پوسيدم

توي گريه با تو خنديدم

مرده قلبم بي تو از غم دوري

تو نرو تا فرو نپاشم

من ميخوام که با تو باشم

بي تو آوازه من نداره شوري

اي نياز قلبم ، ببين چه تنهام

تو که نيستي مرگه سهمه نفسهام

واسه بودن دستات و مي خوام

بي تو تاريکه همه روزام

دله تنگم بي تو يه بي قراره 

منم و اين تن تکيده

ديگه مرگم امون نميده

فصل قلبم بي تو مرگ بهاره

گريه نکن قلبم طاقت نداره

نذار که عمرم از اون چشات بباره

مگه ميشه بي تو بمونم ؟؟؟

به تو وصله هستي و جونم

ديگه هرگز بي تو من نمي تونم

بي تو بودن برام حرومه

بودنم با تو آرزومه

يه غريبم بي تو بي آشيونه 

وقت وداعه من آروم ندارم

تموم هستيم و پيشت ميذارم

ميرم اما دلم نمي ره

به تو و عشق تو اسيره

هر جا باشم يادت سنگ صبوره

بي تو عمرم خاکه تباهه

همه روزام شبه سياه

دل تنهام بي تو يه بي پناهه

.....

iiiemoiii بازدید : 9 یکشنبه 01 بهمن 1391 نظرات (0)

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
 بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
 تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
 که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
 چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
 که این یخ کرده را از بی کسی ها می کنم هرشب
 تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
 حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
 چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

iiiemoiii بازدید : 11 یکشنبه 01 بهمن 1391 نظرات (0)

هربار خيانت ميكني من چشمام رو ميبندم

ميسوزم اما نميگم چيزي بهت

فقط ميخندمsmiley

باز دوباره غيبت زده باز پر درد رنجم

باز دوباره امشب بايد تو اغوشه كي دنبالت بگردم

باز دوباره غيبت زده امشب ديگه بريدم

مي خوام كه بگذرم ازت بسه ديگه به آخرش رسيدم

iiiemoiii بازدید : 6 پنجشنبه 23 آذر 1391 نظرات (0)

زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: “یواشتر برو من می ترسم” مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: “خواهش می کنم، من خیلی میترسم.” مردجوان: “خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!” زن جوان: “دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟” مرد جوان: “مرا محکم بگیر” زن جوان: “خوب، حالا میشه یواشتر؟” مرد جوان: “باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.”

 

روز بعد روزنامه ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.

مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی!

iiiemoiii بازدید : 5 چهارشنبه 22 آذر 1391 نظرات (0)

من خيلي داغونم گلم                              تو ديگه داغونم نكن

من خيلي از تو بدترم                              تكيه به شونه هام نكن

برو كه وقتشه بري  برو كه خيلي دلخورم برو برو حتي تو رو دست خدا نميسپرم

دلم ديگه با جمله هات آروم نميشه            برو ديگه برو واســـــــه هميشه

اگه ميگي واست فرقــــــــي نداره                چـــــــــــــــرا چشماي تو باروني ميشه؟

iiiemoiii بازدید : 5 چهارشنبه 22 آذر 1391 نظرات (0)

همین که می‌نویسم و به واژه می‌کشم تو رو
دوباره بار غم می‌شینه روی شونه‌های من

همین که می‌شکفی مثِ یه گل میون دفترم
دوباره گرمی لبات دوباره گونه‌های من

همین که میری از دلم، قرار آخرم میشی
دوباره زخم میخورم، دوباره باورم میشی

همیشه کم میارمت همیشه کم میارمت نمیشه که نبارمت
همیشه کم میارمت همیشه کم میارمت نمیشه که نبارمت

گریه فقط کار منه تو اشکاتو حروم نکن
به واژه‌ای نمی‌رسی اینجوری پرس و جو نکن

فاصله‌ها مال منن تو فاصله نگیر ازم
بمون که باورت بشه گریه نمیشه سیر ازم

همیشه کم میارمت همیشه کم میارمت نمیشه که نبارمت
همیشه کم میارمت همیشه کم میارمت نمیشه که نبارمت

iiiemoiii بازدید : 7 چهارشنبه 22 آذر 1391 نظرات (0)

عشق عشق ....................................................... یعنی خلوت و راز و نیاز
عشق یعنی.......................................... محبت و سوز و گداز
عشق یعنی ........................ سوز بی ماوای ساز
عشق یعنی .... نغمه ای از روی ناز


عشق یعنی ............................................................. کوی ایمان و امید
عشق یعنی ...................................... یک بغل یاس سپید
عشق یعنی ......................... یک ترنم از یه یار
عشق یعنی ..... سبزی باغ و بهار


عشق یعنی ........................................................... لحظه دیدار یار
عشق یعنی ............................................ انتهای انتظار
عشق یعنی ........................ وعده بوس و کنار
عشق یعنی یک تبسم بر لب زیبای یار


عشق یعنی ....................................................... حس نرم اطلسی
عشق یعنی ...................................... با خدا در بی کسی
عشق یعنی ......................... همکلام بی صدا
عشق یعنی ......... بی نهایت تا خدا


عشق یعنی ........................................................... انتظار و انتظار
عشق یعنی .................................... هر چه بینی کس یار
عشق یعنی................... شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی .... سجده ها با چشم تر


عشق یعنی ....................................................... دیده بر در دوختن
عشق یعنی ..................................... از فراقش سوختن
عشق یعنی ..................... سر به در اویختن
عشق یعنی .... اشک حسرت ریختن


عشق یعنی ..................................................... لحظه های ناب ناب
عشق یعنی ........................................ لحظه های التهاب
عشق یعنی ............................ بنده فرمان شدن
عشق یعنی ............ تا ابد رسوا شدن


عشق یعنی ............................................ گم شدن در کوی دوست
عشق یعنی ............................. هر چه در دل آرزوست

iiiemoiii بازدید : 12 سه شنبه 21 آذر 1391 نظرات (0)

کجا بــودي وقتي برات شکستـم             يخ زده بود شـاخه گُل تو دستـــم

کجــا بـودي وقتــي غريبــي و درد            داشت مـن تنها رو ديوونه ميـــکـرد

کجــا بودي وقتي کنـار عکســـات            شبا نشستم به هواي چشمـــات

کجا بــودي ببيني مــن ميســـوزم            عيــن چشــات سيـاهه رنـگ روزم

ســـرزنشــــاي مردمـــو شنيـــدم            هــر چــي که باورت نميشه ديـدم

کنـــايه هــاشونــو به جون خريدم            نبــود ستــاره ام شبـا گريه چيـدم

کجا بودي وقتي اشکــام ميريخت           خون جاي گريه از چشام ميـريخت

کجـــا بودي وقتـــي آبـــروم مـــرد           امــا به خـاطر چشات قسم خـورد

کجـــا بودي وقتي که پرپر شـــدم           سوختم و از غمت خاکستر شدم

                               خنده واسه هميشه از لبـام رفت

                          رسيدن از مرمر رويــاهـــــام رفت

iiiemoiii بازدید : 15 سه شنبه 21 آذر 1391 نظرات (0)

اغوشتو به غیر من به روی هیشکی وا نکن

منو از این دلخوشیها آرامشم جدا نکن

من برای با تو بودن پر عشق و خواهشم

واسه بودن کنارت تو بگو به هر کجا پر میکشم

منو تو آغوشت بگیر آغوش تو مقدسه

بوسیدنت برای من تولد یک نفسه

چشمای مهربون تو منو به آتیش میکشه

نوازشه دستای تو عادت ترکم نمیشه

فقط تو آغوش خودم دغدغه ها تو جا بذار

به پای عشق من بمون هیچکسو جای من نیار

مهر لباتو رو تن و روی لب کسی نزن

فقط به من بوسه بزن به روح و جسم وتن من

iiiemoiii بازدید : 9 سه شنبه 21 آذر 1391 نظرات (0)

اين سوي زندگي من و تو هستيم و آن سوي ديگر سر نوشت !

اين سو دستها در دست هم است و آن سو عاقبت اين عشق !

به راستي آخر اين داستان چگونه است ؟ تلخ يا شيرين ؟

سهم من و تو جدايي است يا برابر است با تولد زندگي مان ؟

چه زيباست لحظه اي که من به

سهم خويش رسيده باشم و تو نيز به ارزوي خود !

چه زيباست لحظه اي که سر نوشت

با دسته گلي سرخ به استقبال ما خواهد آمد!

چه تلخ است لحظهچه غم انگيز است لحظه خداحافظي ما ! جدايي ما و

اين سوي زندگي ما در تب و تاب يک ديدار مي باشيم ....

و آن سوي زندگي يک علامت سوال در آخر قصه من و تو ديده مي شود !

آيا ما به هم ميرسيم يا نميرسيم ؟

سرانجام اين داستان به کجا ختم خواهد شد ؟

iiiemoiii بازدید : 7 دوشنبه 20 آذر 1391 نظرات (0)

سلام مــاه مــن !

دیشب دلتنگ شدم و رفتم سراغ آسمان اما هر چه گشتم اثری از ماه نبود که نبود …!

گفتم بیایم سراغ ِ خودت ..

احوال مهتابیت چطور است ؟!

چه خبــر از تمام خوبی هایت و تمام بدی های مــن ؟!

چه خبــر از تمام صبــرهایت در برابر تمام ناملایمت های مــن ؟!

چه خبر از تمام آن ستاره هایی که بی من شمردی و من بی تو ؟!

چقدر نیامده انتظار خبــر دارم ؟!

چه کنم دلم بــرای تمــام مهــربانی هایت لک زده است !

راستی ، باز هم آســمان دلت ابری است یا ….؟!

می دانم ، تحملم مشکل است ….

اما خُب چه کنم؟!

یک وقت خســته نشوی و بــروی مــاه دیگری شود ….

هیچ کس به اندازه مــن نمی تواند آســـمانت باشد !


تو فقط ماه من بمون و باش !

ماه من !

مراقب خاطراتمان ، روزهای با هم بودنمان .. خلاصه کنم بهونه موندنم مراقب خودمون باش !

iiiemoiii بازدید : 14 دوشنبه 20 آذر 1391 نظرات (0)

يگويند خدا حرف دل را راحت تر از کلام زبان ميشنود پس چه بی اندازه به خاطر

 

دورويی دل و زبانم مجازات خواهم شد....اما خوشبختی تو هم آرزوی دل است و

 

هم حرف زبان و با من بودنت قصه ای ديگر....به شب نشينيها و عاشقان اميد

 

دارم چرا که هر چه ميگذرد آسمان نيايشمان پر ستاره تر ميگردد...کاش همصدا و

 

هم نفس مي شديم ، كاش ، كاش ، كاش....

iiiemoiii بازدید : 5 دوشنبه 20 آذر 1391 نظرات (0)


باز آن یار بی وفا
باز آن یار با جفا
رفته بی من ای خدا 
باز که شده درد آشنا
من تنها یا دل شدم
او با کی شد همنوا
او که با من میدمید
او که از من می شنید
حال رفته بی من چرا
راز دل شد برملا
من بی او خوابم نبرد 
او با کی شد هم قبا
باز من دیوانه شدم
مست با بیگانه شدم
او در دلم جا خوش بکرد
من رسوا ترین رسوا
خوش بودم وقتی که بود 
مست بودم با دلبران

iiiemoiii بازدید : 8 دوشنبه 20 آذر 1391 نظرات (0)

هوا سردست ...

من از عشق لبریزم

چنان گرمم ...

چنان با یاد تو در خویش سر گرمم ....

که رفت روزها و لحظه ها از خاطرم رفته ست!

هوا سردست اما من ...

به شور و شوق دلگرمم

چه فرقی می کند فصل بهاران یا زمستان است!

تو را هر شب درون خواب می‌بینم

تمام دسته های نرگس دی ماه را در راه می‌چینم

و وقتی از میان کوچه می‌آیی ...

و وقتی قامتت را در زلال اشک می‌بینم ...

به خود آرام می‌گویم :دوباره خواب می‌بینم!

دوباره وعده‌ی دیدارمان در خواب شب باشد

بیا... من دسته های نرگس دی ماه را

در راه می چینم !!

iiiemoiii بازدید : 16 دوشنبه 20 آذر 1391 نظرات (0)

 

حضورت همچون معمای حل ناشدنی‌ست...

تو آنقدر ساده و راحت آمدی که من شیفته صداقت و سادگی‌ات شدم،

نمی‌خواهم به این زودی ها از دستت بدهم،

مرا تنها  نگذار! کاش می شد قایق خسته جسمم در ساحل وجودت آرام گیرد..

و من می توانستم کوله بار سنگین دردهایم را در بیراهه‌های بیقراری،

آنجا که دست هیچ آدمی زادی به آن نرسدرها کنم..

  و مجبور نبودیم در میانه راه، دیوار سرد جدایی را پیش رو ببینیم.

کاش تا آخر راه دل به جاده می سپردیم

مثل سایه، مثل رویا...

آیا طاقت می‌آورم این همه خاطره را رها کنم

و آیا تو می توانی با بی‌احساس ترین احساسها رها شوی!؟

 و آیا از این مرداب و پهن دشت وسیع به سلامت خواهیم گذشت؟؟؟

iiiemoiii بازدید : 8 دوشنبه 13 آذر 1391 نظرات (0)

..... ديشب تمام چشمانم را گریه کرده ام
و تمام دستانم را بخشیدم به اندوه نمناک چهره ام
دیشب بر من گذشت
بغض آلوده ترین ثانیه های عمر
تمام چشمانم را
آه ..... تمام چشمانم را گریه کرده ام
و تمام قلبم را بخشیدم به دردآلوده ترین ضربه های ساعت
دیشب بر من گذشت در انتظار
خالی از حجم مهربانیت!
بغض آلوده ترین ثانیه های عمر
تمام چشمانم را دیشب
آه ..... تمام چشمانم را گریه گرده ام

iiiemoiii بازدید : 7 دوشنبه 13 آذر 1391 نظرات (0)

 من و عشق ، لبخند و آیینه هستیم            

من و عشق ، یاران دیرینه هستیم

در این دنج ویران ـ در این کنج هستی ـ

نهان تر ز مفهوم گنجینه هستیم

❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤

من و عشق ، یک جفت دست صبوریم

پر از مهربانی ، پر از پینه هستیم

 

به نفرین و وقت دعا ، سرد و گرمیم

ولی هر چه هستیم ، یک سینه هستیم

❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤  

من و عشق ، باران صبح بهاریم

پر از شادمانی و سبزینه هستیم

در این راه بندان هر روز اندوه

خیابان خلوت در آدینه هستیم

❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤

من و عشق ، افسانه ای رفته از یاد ـ

ز ایام پیرار و پارینه هستیم

❤  

به هنگام صحبت ز انواع گلها

به دور از تعصب ـ و یا کینه هستیم

❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤  

من و عشق ـ ای دوست! ـ ای چشم خسته!

من و عشق ، رؤیای نوشینه هستیم

iiiemoiii بازدید : 9 دوشنبه 13 آذر 1391 نظرات (0)

من مانده ام و یک برگه سفید!!!

یک دنیا حرف نا گفتنی!!!

و یک بغل تنهایی و دلتنگی...

درد دل من در  این کاغذ کوچک جا نمی شود!!!

در این سکوت بغض آلود

قطره کوچکی هوس سرسره بازی می کند!

و برگ سفیدم

عاشقانه قطره را به آغوش می کشد!

عشق تو نوشتنی نیست...

در برگه ام , کنار آن قطره

یک قلب کوچک می کشم !

و , وقت تمام است!!!

برگه ها بالا.

 

iiiemoiii بازدید : 5 دوشنبه 13 آذر 1391 نظرات (0)

امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهي هاشو  بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود.

7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.

دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت  وارد دانشگاه مي شد.  منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي. بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم  ميانشون بود بيدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت .

منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و ژاله بي چون چرا قبول كرد طي پنچ ماه سور سات عروسي آماده شد ومنصور ژاله زندگي جديدشونو اغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه حسرتشو و مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد.

ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت.

 در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بيمارستانهاي مختلفي برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري ژاله ناشناخته بود.

اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم  برد وژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند.

بعد از اون ماجرا منصور سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها براي ژاله حرف مي زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گفت.

ولي چند ماه بعد رفتار منصور تغير كرد منصور از اين زندگي سوت و كور خسته شده بود و گاهي فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور مي كرد.منصور ابتدا با اين افكار مي جنگيد ولي بلاخره  تسليم اين افكار شد و تصميم گرفت ژاله رو طلاق بده. در اين ميان مادر وخواهر منصور آتش بيار معركه بودند ومنصوررا براي طلاق تحریک می کردند. منصور ديگه زياد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت به اتاقش. حتي گاهي مي شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمي زد.

يه شب كه منصور وژاله سر ميز شام بودن منصور بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت  من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام طلاقت بدم و مهريتم.......  دراينجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت و با علامت سر پيشنهاد طلاق رو پذيرفت.

بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختي تكيه داد وسيگاري روشن كرد  وقتي ديد ژاله داره مياد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولي در عين ناباوري ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم ميرم بعد عصاي نايينها رو دور انداخت ورفت. منصور گیج منگ به تماشاي رفتن ژاله ايستاد .

ژاله هم مي ديد هم حرف مي زد . منصور گيج بود نمي دونست ژاله چرا اين بازي رو سرش آورده . منصور با فرياد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي و با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتي به مطب رسيد تند رفت به طرف اتاق دكتر و يقه دكترو گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هيزم تري به تو فروخته بودم. دكتر در حالي كه تلاش مي كرد يقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد  از اينكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضيه رو جويا شد. وقتي منصور تموم ماجرا رو تعريف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولي از یک ماه پيش يواش يواش قدرت بينايي و گفتاريش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست آورد.همونطور كه ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم براي بهبوديشم توضيحي نداريم. سلامتي اون يه معجزه بود. منصور ميون حرف دكتر پريد گفت پس چرا به من چيزي نگفت. دكتر گفت: اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...

 منصور صورتشو ميان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود.

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • موزیک
    آمار سایت
  • کل مطالب : 23
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 7
  • بازدید ماه : 7
  • بازدید سال : 23
  • بازدید کلی : 933